رفته بودم عروسی دوست شوهرم. دوست دوران سربازیش بود ترک بود. به زور با التماس شوهرم رفتم.
سالن تو یه جای شیک بالا شهر بود.
اولا که تنها با حجابشون من بودم.
مادر داماد خیلی مغرور بود و اصلا محل نمیداد.
یهو اومد سر میزی که من نشسته بودم شروع کرد به میوه گرفتن تو بشقاب.
من هی تعارف میکردم که نه نذارید خودم بر میدارم. تو رو خدا زحمت نکشید.
بعدش دیدم با تعجب نگاه کرد و گفت از خودتون پذیرایی کنید بشقابو برد برای مهمونای کنار میزمون مادر شوهرش و مادرش . اصلا برای من میوه نمیگرفت من فکر کردم برای منه.
خیلی ضایع شدم.
دلم نمیخواست برم خیلی غریب بودم و بد بود .