راستش من با مادرشوهرم به طور کلی با ادب و احترام رفتار کردم تا حالا، البته ان هم احترام منو نگه داشته تازه از شش ماهگی تا دوسالگی پسرم هم ازش مراقبت می کرده! قبول دارم که مادر ها فقط نگران بچه خودشون هستند، ولی......من اگر خاطرتون باشه راجع به زن داداشم که سرطان بدخیم سینه داشت ، تاپیک هم زدم. متاسفانه دوهفته پیش فوت کرد و از خودش یک پسر دو سال و هشت ماهه به یادگار گذاشته که فعلا یک ماهی هست پیش ماست با برادرم!
مادر شوهر جان نگران آسایش پسرشون هستند و البته امنیت روانی نوشون!
روز ختم اون مرحومه نشسته بیخ گوش مامانم که داغدار عروس جوان و نگران پسر و نوه اش هستش،کلی درددل کرده و نگرانیهاشو ابراز کرده!
خیلی لجم گرفت ازش. حالا خوبه من همیشه با روی باز از فامیل شوهرم که شهرستانند تو خونه ام پذیرایی کردم و چند ماه پیش پاتختی برادرشوهرم را در خونه خودمون برگزار کردم! درسته به مادرم که نقش چندانی در تصمیمات ما داره، این حرف ها را بزنه؟ قبول دارم که شرایط سختیه،ولی سختیش روی دوش من و همسرم و برادرمه! لجم می گیره دورادور میشینند و نظر می دهند و ابراز نگرانی می کنند!