این موضوع مربوط میشه به حدودا ۷ سال پیش.من خواستگاری داشتم که هم نسبت دور فامیلی داشتیم از جانب مادری هم اینکه هم محلی بودیم.خانواده خیلی خوب و متدینی داشتن.خود پسر هم معلم بود واقعا متشخص از لحاظ فرهنگی و اقتصادی و همه جوره خانواده هامون به هم میومدن.از طریق خواهرش که دوست خیلی صمیمی من بود بهم اطلاع داد که دوستم داره و میخواد بیشتر آشنا بشیم برای ازدواج.پدر و مادر من اجازه دادن مدتی رو با هم آشنا بشیم فقط توی محله و دوست و آشنا نباشیم چون قضیه هیچ رسمیتی نداشت.حدودا ۶ ماه با هم بودیم خیلی خوب بود در واقع عالی بود خیلی بهم ابراز علاقه میکرد و در واقع من هم ازش خوشم اومده بود خیلی شرایط خوب بود و قرار خواستگاری و حتی با هم تعداد سکه و تالار عروسیمون رو هم فیکس کردیم.یادمه دقیقا بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۹۰ بود که به یکباره بهم گفت ما به درد هم نمی خوریم.اصلا نه مشکلی بود نه بحثی نه اختلافی هیچی به قدری شوکه شدم که نمیتونم حالم رو توصیف کنم.