دوستان لطفا نظرتونو بهم بگيد واقعا خستم و راهنمايى ميخوام تورو خدا سركوفت بهم نزنيد بخدا داغون تر از اونم كه فكرشو كنيد ٢سال و نيم از روزى كه با نامزدم آشنا شدم ميگذره روزى كه باهاش آشنا شدم فكر نميكردم واقعا يه روز به فكر ازدواج باهاش بيفتم همش فكر ميكردم خب اينم مثل پسراى ديگست بار ها اينو بهش گفتم اما همش ميگفت من بهت ثابت ميكنم همون شب اول كه ديدمش گفت من به عشق به يه نگاه اعتقاد ندارم اما واقعا ميخوامت و لطفا تو هم به اين موضوع فكر كن منم كه خسته از تموم دنيا گفتم باشه و تو دلمم خنديدم و گفتم خودتى من دخترى نيستم كه با اين حرفا خر بشم ٣،٤ماهى گذشت تا ديدم واقعا انگار با همه پسرا فرق داره تموم ايده آل هاى منو داشت يه پسر مهربون لارج با محبت خوشتيپ و كار و وضع ماليشم خوب اما اين بيشتر از همه منو جذب خودش ميكرد كه با وجود دار و ندارش شده بود هركارى كنه از سركار زود ميومد و هرشب با يه دسته گل بزرگ و كلى سورپرايز و بهترين رستوران غافلگيرم ميكرد نميدونستم چطورى اما روز به روز بيشتر عاشقش ميشدم مامانم از رابطه ما خبر داشت و اونم واقعا دوسش داشت