گذشت و گذشت و توی این همه سال من پای همه چیزش موندم.تو تمام طول دوستیمون هرچند وقت یکبار که میومد قزوین خونه فامیلاش منم میومد میدید
من خیلی آدم احساساتی و دل رحمی هستم و خیلی زود به یه نفر وابسته میشم و جدایی برام عذاب آور و غیر ممکنه
چندین بار تو این مدت خواستم ولش کنم اما نتونستم
هربار به یه نحوی مانعم شد
رفت سربازی اومد قبلش بهم گفت که نرم بیام ببینم ولم کردیا میمیرم دیوونه میشم منم بهش قول دادم و خیلی تو این مدت سربازیش اذیت شدم از دوریش مردم تا سربازیش تموم شد و اومد و خیلی راحت گفت نمیخوامت دیگه نمیخوام ادامه بدم
منم که شوکه شده بودم با این که قبل سربازیش خودم میخواستم ولش کنم اما خیلی غیر منتظره بود واسم شوکه شده بودم که چزا این کارو کرده
خلاصه دو ماه تمام خواهش و التماسش کردم که برگرده دیگه داشتم نابود میشدم از غصه کاه ای کاش میمردم و بهش نمیگفتم برگرده همون موقع تموم میشد میرفت پی کارش