بزار از اول بگم صبح که داداشام میخواستن برن مدرسه از پله های پارکینگ یکی شون افتاد دماغش خون اومد
بعدش ننه ام ( مامان بابام ) رفت حموم دو دقیقه بعدش یه صدای وحشتناککک اومد من فکر کردم صدای ظرف های آشپزخونه است که مامان مامانم ( دا) داره جا به جا میکنه
بعد دیدم نه عمه ام رفت پشت در حموم ننه ام در باز نمیکرد داد بیداد در بزور باز کردی دیدیم افتاده روی زمین رنگش کبود کبوددد مثل لبو نفس نمیکشه عمه ام یهو داد فریاد عمه به داد مامانم برس اون یکی مامانبزرگم میشه عمه ی عمه ام مامانبزرگم اومد آب یخ ریختم بهش آب گیر کرده بود داخل ریه اش دیگه مامانبزرگم کاری کرد بالا بیاره تونست نفس بکشه زنگ زدیم آمبولانس اومد گفت این خانم مشکوک به سکته است ننه ام لج کرد گفت من باهاشون نمیرم دو روز نیست چکاب کامل دادم
خدا بهش رحم کرد
حالا ما واسه شامم مهمون داریم از اونور صفحه شیشه ای گاز داخل مطبخ پودر شد
مهمونا مون اومدن عمه ام سینی چای از دستش افتاد همه استکانا شکست
سر من خورد به لبه تیز کابینت شد اندازه گلابی
سفره شام انداختیم شام خوردیم از این مرحله گذر کردیم خدا به داد بقیه اش برسه
وسط این هیر ویر منم به رسم عادت از سفره شام و تنقلات عکس گرفتم میزارم براتون انرژی منفی بشوره ببره