(اول از همه بگم با مادر شوهرم تویه خونه زندگی میکنم)
داشتم ناهار درست میکردم که دیدم برادرم که ۹ سالشه اومد
من یه برادر شوهر هم دارم که اونم ۹ سالشه(اونم بیرون بود چون برف میومد با بچه ها بازی میکرد)
برادر خودم اومد نشست گفت فلانی کجاست(همون برادرم شوهر ۹ سالم ) گفتم بیرونه الان میاد
چند دقیقه بعد برادر شوهرم هم اومد
برفم شدید میبارید
اینا دیگه برفو دیدن نتونستن بشینن خونه
گفتن میخوایم بریم بیرون حیاط
منم گفتم وایسید اینو دم بزارم باهم بریم(چون برفم میومد من ترسیدم خودشون عجله کنن برن از پله ها سر بخرن گفتم وایسید باهم بریم)
من باهاشون رفتم
اینا همینطور که برف میومد تو حیاطم بازی میکردن
که یهو صدای مادر شوهرم اومد (با عصبانیت)
دارید چیکار میکنید
منم گفتم دارن بازی میکنن
بعد چون دیدم باحالت بدی گفت دارید چیکار میکنید ( منم ناراحت شدم)
بعدش با خونسردی بهش گفتم بیا توهم بازی کنیم
اونم درو بست گفت (به من میگه بیا بازی کنیم)
۵۵ سالشه
بعدش گفتم بچه ها بریم تو
صداش زدم گفتم بیا ناهار بخوریم
اومد باز گقت چرا رفتید حیاط تو این برف
منم گقتم بچه ها دلشون خواست بعدشم برفه دیگه سنگ که نیست
منم باهاشون رفتم نزارم یه وقت کار خطر ناکی کنن
حتی به برادر من هم نگفت خوش اومد
ولی بعدش بهش گفت
مثلا اینکه فردا مدرستون هم تعطیله
یه جوری که بخواد باهاش یکم حرف بزنه کارایی بدی که کرده بشوره ببره
الان من به شوهرم بگمم؟ ماجرارو ؟
بگم مامانت چرا اینجوری میکنه
یا طرف مامانشو میگیره