حدود سه هفته پیش بود که فهمیدم مادرم بارداره ، بچه ای که هیچ کس انتظارشو نداشت و کاملا ناخواسته بود. خیلی ترسیدم و منی که معمولا گریه نمیکردم سر این موضوع فقط اشک میریختم. ۱۶ سال تک فرزند بودم و به زندگی تک فرزندی عادت کرده بودم و تغییر برام سخت بود ، میترسیدم بودجه مالی و عشق و محبت خانوادم رو با یکی دیگه سهیم شم. نمیخواستمش ، چون خودخواه بودم.بعدش که گذشت این حس کمتر شد و جاش رو به دودلی داد ، بخشی از وجودم اونو میخواست و بخشی دیگه همچنان پسش میزد. کلی براش برنامه ریزی میکردم ، واسه لباساش ، واسه بدنیا اومدنش ، واسه وسایلش و بیشتر از هنه واسه جنسیتش که دوست داشتم دختر باشه. هر وقت اینو میگفتم مامانم میگفت اینجوری نگو ، فقط از خدا بخواه که سالم باشه. دوسش داشتم ولی همچنان وقتی تک فرزند میدیدم حسودیم میشد با اینکه خودم فعلا تک فرزند بودم. یکم دیگه که گذشت واقعا بهش وابسته شدم ، بروز نمیدادم ولی واقعا خوشحال بودم که ۲۰ ، ۳۰ سال آینده تنها نیستم ، بیشتر از قبل برنامه ریزی میکردم و حتی اکسپلورم پر شده بود از ریلزای بچه و تعیین جنسیت. امشب با کلی ذوق رفتیم سونو که صدای قلبشو بشنویم ، ولی دکتر گفت که رشدش توی شش هفته و چهار روز متوقف شده. نمیدونم چرا منی که بهش اهمیت نمیدادم انقد نابود شدم ، نکنه ما ناشکری کردیم؟نکنه چون درمورد نگه داشتنش دودل بودین نخواست بمونه؟نکنه که من لایق خواهر شدن نبودم؟
مطمئنم از الان هر خواهر برادری رو که ببینم و هر بچه ی کوچیکی که ببینم تا اعماق وجودم میسوزه.
فقط برامون دعا کنین که مامانم یه سقط عالی و بدون درد داشته باشه و بتونه بعدش بارداری سالم رو تجربه کنه
منی که عاشق تک فرزندیم بودم و بخاطر خدافظی کردن باهاش گریه میکردم ، الان از تک فرزندی متنفرم و فقط میخوام یه خواهر یا برادر داشته باشم