چهار ساله میره کشتی هیچی نشده
قرار داد نمیبندن باهاش
پدر نداریم منم و مامانم و داداشم
میره تهران ما غربیم فاصله با تهران دوره پاییز میره عید میاد چه بازی کنه چه نکنه
امشب باهاش دعوا کردم خوردش کردم گفتی نمیتونی استعدادشو نداری برگرد بیا چی تهران الاف میگردی
مامانم کار میکنه کسیو نداریم با این وضع گرونی
مامانم جوانیشو گذاشته پای ما ۲۵ سال نه ازدواج و نه خوشی همش سختی به داداشم چیزی نمیگه من ازش بزرگترم اینبار واقعا عصبی شدم و هر چی از دهنم درآمد بهش گفتم میگه میخوام دنبال هدفم برم خب وقتی نمیشه چه هدفی بسه دیگه مسولیت یه گوشه زندگی رو وقتشه بگیره ۲۲ سالشه
الان به نظرتون حق با منه یا اون ؟