ته دلم اروم نیست...یه دلشوره ی عجیب دارم نمیدونم چمه دلم گریه میخواد از همه بدم میاد نمیتونم کسیو تحمل کنم دوس ندارم پیش خانوادم باشم فقط دلم تنهایی میخواد کاش میتونستم کل شبو بشیم توی یه کافه و فقط چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم
همش دارم به گذشته و اتفاقات بدش فکر میکنم به کارایی که نباید میکردم و کردم و الان رو زندگیه خودم و بقیه تاثیر گذاشته دائم دارم حسرت میخورم حسرت بداخلاقیایی که با مامانم کردم خیییلی حرفای بدی بهش زدم یه دوره از زندگیم...خییلی داد زدم سرش مطمئنم دلش از حرفام شکسته ولی نمیدونم چطوری فراموش کرده...حالم واقعا بده دارم گریه میکنم واقعا خاک تو سرم که انقد احمقم واقعا خاک برسرم
خدا ارامشو از من حروم کرده تا اخر عمرم مطمئنم همینطوری میمونم
میدونم اینجاهم کسی نیست ولی میون تنهایی مطلق توی واقعیت فقط اینجارو پیدا کردم واسه خالی شدن