اون قبلا دوسم داشت حتی خواستگاری هم اومدن ولی چون دو ماه ازش بزرگتر بودم قبول نکردم تا اینکه رفت شهر دیگ سربازی حتی خانوادش هم رفتن وقتی رفت همش میومد تو ذهنم خاطرات بچگی مون و...
امشب دیدم از ایمو زنگ. زد چون از گوشیه من با مامان بزرگم صحبت میکنه من گوشیم رو میدم دست مامان بزرگم بعد منم زنگش رو دیدم بهش گفتم ک سلام خوبین گفت علیک سلام شما خوبین بعد گفتم ما مراسم ختم هستیم به دایی بگو. رسیدم خونه گوشی رو میدم دست مامان بزرگ باهاتون صحبت کنه بعد گفت باشع میگم منم گفتم مرسی سین زد دیگ. هیچی نگفت
بعدش منم گفتم بذار سر صحبت رو بیشتر باز کنم بهش گفتم ک نتت روشن باشه زنگ بزنم تا مامان بزرگ صحبت کنه با اینکه اومد تو برنامه ولی سین نزد دیگ پیامم رو 😒😒😒