خواهر شوهر مجردم حالش بد میشه
ی مشکل جسمی داره)
خلاصه شوهرم صبح تا غروب سرکاره اومد شامشو خورد و خوابید
منم رفتم حموم وقتی حموم بودم مادر شوهرم خیلی زنگ زده بود به من و شوهرم که شوهرم خواب بود و بعدش متوجه شدم و زنگ زدم گفت فرشاد و بیدار کن بگو بیاد فلان درمانگاه خواهرش و بردیم حالش بده و تب و لرز هم داره یه پتو هم بزار بیاره باخودش
من با بدبختی شوهرمو بیدار کردم وخوابشم سنگین و گند اخلاق وهی میپره بهم
و خلاصه تحمل سگ اخلاقی پسرشو کردم تابیدارشه آخر بزور بیدار شد و پتو هم آماده کردم که ببره که زنگ زد به مادرش
مادر شوهرم گفت مامان جون بگیربخواب خواهرت بهتره
خلاصه شوهرم با اخم وتخم و لحن سنگین که انگار طلبکارشم گفت چراغو خاموش کن برو بزار بخوابم
منم گفتم پس چطور مامانت به من زنگ میزنه میگه بیدارت کنم و بزور بیدارت میکنم واخر به تو میگه نمیخواد بیای
بعد شوهرم گفت قبل اینکه مادرم زنگ بزنه من بیدار بودم از سروصدات
حالا (خودش غرق خواااااااب بود وخوابشم سنگین)
خلاصه اعصابم خورد شد و واسه هزارمین بار بهم ثابت شد حتی تواین شرایط اضطراری هم نباید خودمو با خونواده قاطی کنم