من مستقلم و این پسره از من کوچیکتر بود بارها بلاکش کردم ولی بزور میاومد حتی دم خونه می اوند ساعتها می ایستاد بهش میگفتم نمیشناسمت بازم فایده نداش
تو این یکسال مدام میومد در خونه از هر راهی رفتم پدرش پلیس و .... بازم می اومد ول کن نبود
منم حقیقتا قصدم ازدواج نبود
خلاصه امشب بهم گفت تو اسنپ که کار میکرده به دخترا پیشنهاد ازدواج میداده و گفت دم فلان دختر گرم که گفت با پسری تو رابطه ام (دلم شکست از حرفش)(منم بخاطرش خیلی پسرا رو دیس کردم رو زمین مونده که نبودم)
چند روز پیشم گفته بود من ازدواج کردم مزاحمم نشی و بعدش حرفشو تغییر داد که گفتم دلت نشکنه بعد ازدواجم
امشبم رفته بود خاستگاری بهم گفت دختره دستاش خیلی سفید بود (منم سفید ولی خیلی نه)
و گفت تموم کنیم و دیگه برام مهم نیستی
من بهش گفتم چرا تو این یکسال تموم نکردی حالاکه دختر رویاهاتو پیدا کردی میگی تموم کنیم
(اشکم در اومد)