تازه خواهرم زنگ زد گف داریممیریم نمایشگاه. کلا کار دیگه ای داشت ولی گفتمش کجایی اینوگفت.
بعد بهش گفته عه مگه نمایشگاه هس؟
گفتم الانماهم چای خوردیم میایم ی سر ی دوری بخوریم
بعد هرچی ب شوهرمچندبار گفتم بریم گفت ن خستم
بهش گفتم فعلا ک دخترمون بیداره نمیزاره تو بخابی
گفت چرا من خیلی خستم خواب میرم
منم گفتم اوکی
بعد رفت سمت اتاق گف بیا کمرمو ماساژ بده گفتم نمیتونم خستم
گفت عه خسته ای تو ک الان میخاستی دور دور
الانم تو اتاق دارن با دخترم باهم بازی میکنن
خیلی ناراحتم ن اینکه نبردم نمایشگاه. بابت اینکه اگ الان یکی از برادراش زنگ میزد یا ی ادم غریبه تر بخدا آماده ب خدمت بود. از اینکه حس اولویت بودن نمیگیرم ازش ناراحتم