لطفا نگید مگه عقل از سرت پریده و قوی باش و....
من به اندازا کافی تو زندگیم قوی بودم و برای زندگی جنگیدم
دو ساله به خاطر پنیک داروی خواب آور و ضد اضطراب مصرف میکنم
اما الان دیگه حقیقتا خسته ام از وقتی یادم میاد درد جسمی کشیدم و یک سره زیر تیغ جراحی و دست دکترا
اطرافیانم زندگی رو برام سخت تر و سخت تر کردن کلاس دوم بودم که خانواده ام تصمیم گرفتن متارکه کنن و از اون به بعد تمامی مسئولیت زندگیم با خودمه جوری که انگار بچه شون نیستم فقط یک هم خونه ساده ام!
دکتر رفتنام و بدو بدو کردنام کلنجار رفتنا تک تک شون به عهده ی خودمه
حقیقتا هیچ آرزوی دیگه ای تو این دنیا ندارم
امروز میخواستم با یک جعبه فلوکستین این زندگی و پایان بدم اما ترسیدم بازم زنده بمونم و فقط جسمم داغون بشه حقیقتا دلم یک مرگ بی درد میخواد که تو یک لحظه همه چیز تموم بشه