بعد از اینکه بچه از دنیا میره
مادربزرگ مادرم میره با یه مرد پولدار ازدواج میکنه و بچه دار میشه و میره آمریکا
و بعد از چند سال میاد دنبال مامان بزرگم و میبینه مامان بزرگم ازدواج کرده بچه داره.
ولی خب مامان بزرگم خیلی سختی میکشه تو زندگیش.
با اینکه باباش پولدار بوده مامان بزرگش بزرگش کرده بوده اما باز هم جای خالی مادر رو حس میکرده
برای همین مامانش رو نمیبخشه
تا اینکه مامانش مریض میشه و یه روزی یه مامانبزرگم میگه که حلالم کن
مامان بزرگم هم میره امامزاده و میگه مامانم رو خوب کن (حتی دلش نمیومد بگه که راحتش کن یا چی..)
مامان بزرگم میگفت وقتی رفتم امامزاده برگشتم انگار یه جسم سنگین رو از رو قلبم برداشتن میگفت راحت شدم
تو هم برو یه امامزاده قلبت رو پاک کن... مطمئن باش حالت خیلی بهتر میشه