من از همون اول خانواده ام بد بودن بد بودن بد بودن ن پول جیبی براشون معنی داشته نه خرج واسه بچه حتی غذای ام ک تو خونه میخورم منت سرم میزارن همیشه لقمه هام با بغض رفته پایین حالا غذاهام همچین جیز خاصی نبود یا تخم مرغ یا املت وقتی هم گوشت من همیشه سعی میکنم کم بخورم حتی ی بار اینقد غر زدن و کباب کم درست کرده بودن ک ب هر کی بگم ب من فقط نون کبابی دادن خوردم باور نمیکنه همونم با منت بخدا زندگی بعضی خدمتکارا تو خونه شرافتمندانه تر از من حالا هعی نگید برو سرکار و شوهر کن فلان چون اینا مریضن بخداا مریضننن نمیزارن برم کار کنم میگم کار کنی ابرومون میره
حالا ی پسری اومد با هم اشنا شدیم برگشت گفت اگ عکس یکم نود بدی بخدا20 تومن بهت میدم میدونستم پسره وضعش خوبه منم واقعا نیاز داشتم و دارم اول گفتم ن و فلان خیلی اصرار کرد منم گفتم عب نداره حالا همین ی باره یکی دو تا دادم بعد پسره خندید گفت واقعا خودتو فروختی ب پول اینقد حالم بد شد اینقد حالم بد شد از صبح تا الان دارم گریه میکنم از اینک کاری ک نخواستم و متنفر بودم انحام دادم اخرشم یکی بخواد بهم طعنه بزنه از خودم از زندگیم چندشم میشه از خانواده ام متنفرم ک اینقد حس بی ارزشی و حقیر بودن بهم دادن حالم خیلی بد خیلی پسره هم هر چی گف شماره کارتت بده ندادم گفتم گمشو پولتم نمیخوام