ما دیشب خونه مادربزرگ شوهرم دعوت بودیم. داییها و خاله شوهرم هم بودن و شلوغ بود
بعد شوهرم عروسی دوستش دعوت بود خودش و پسرمون.
گفت میرم عروسی هدیه میدم تبریک میگم برمیگردم دیگه شام نمیمونم
منم با دخترم اسنپ گرفتیم رفتیم خونه مادربزرگش
خلاصه قبل شامِ خونه مادربزرگش، اومد و از دهنش پرید گفت غذای عروسی رودادن بهم.
یهو دایی کوچیکش گفت غذاش چیه بیار ببینیم. زن من قرمه سبزی نمیخوره
شوهرمم گفت نمیدونم ندیدم غذاشو و... خودشو زد به اون راه
ولی داییش از رو نرفت
باز سر شام به شوهرم میگه تو به بچت یاد دادی خسیس باشه بهش میگم غذاتو میدی به ما میگه نه غذای خودمونه 😐
باز شوهرم چیزی نگفت فقط گفت نه من یادش ندادم
دوباره یجور دیگه گفت یه غذا ازت خواستما
بعد آخر شب که خواستیم بریم مادرشوهرم تا دم در اومد بدرقه از دوتا غذامون یکیشو گرفت! من نشندم چی گفت ولی تو ماشین که رفتیم دیدم شوهرم خیلی ناراحته گفت اگه مامانم نمیگفت من نمیدادم غذارو
راستش برامون غذا مسئله نبود. ما نخورده نیستیم.
از پررویی و بی ملاحظگی اون آدم اعصابمون خورد شد
و البته مادرشوهرم شیفته و عاشق داداشاشه
اینکه یه آدم تا این حد پررو باشه و مادر همسرم به جای پسرش طرف داداششو بگیره رومخ تره
شوهرم زیاد با داییاش حال نمیکنه سر همین علاقه زیاد مامانش به اونا
و اون آدمم نخورده نیست وضعش از همه آدمای اون جمع بهتر بود