من اونی بودم که از بچه بیزار بود
میگفتم کاش نازا باشم
درواقع اونموقع با شوهرمم مشکل داشتم
ولی کی باورش میشه آینده چی پیش میاد؟
کم کم حس کردم حالا که اوضاع زندگیم سروسامون گرفته خوبه به بچه هم فکرکنیم
و بعد در عرض ۱۰ روز زندگیم ازاین رو به اون رو شد
بعد ازمایش و سونو فهمیدم هم فولیکولم کوچیکه هم ذخیره ام کمه
دکتر گفت برو تخمک هاتو ذخیره کن
اگه الان بچه ات نشه یسال دیگه که اصلا نمیشه
یادم نمیره مسیر دکتر تا خونه رو گریه کردم
حقم بود ، نبود؟
بقول شوهرم تو که میگفتی کاش نازا باشم خب خداهم آرزوتو برآورده کرده ، دیگه چی میخوایی؟
الان دلم برای خودم که هیچ، برای شوهرم میسوزه💔 چون اون عاشق بچه بوده همیشه
حس میکنم زندگیم یچی کم داره! یچیزی شبیه امید شبیه انگیزه شبیه بچه
تقریبا دارم هرروز آب میشم از غصه