2777
2789
عنوان

ماجرای عشقی و آشنای منو همسرم💍👑💕

| مشاهده متن کامل بحث + 4091 بازدید | 159 پست

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

آزار بابام بیشتر شد

چون حرفا جدی شده بود

ارشان ام هرررررجا مینشست میگفت من داماد فلانیم «بابام»😄

(دوستان من اون سال نتونستم دانشگاه برم

یه سریتون اومدین گفتین خیلی قشنگه خیلی خوبه ولی برای من که این روزا رو سپری کردم یه سری روزاش درد بود ولی درد شیرین )

یه روز بابام اومد خونه خیلی عصبی بود گفت مرتیکه جلوی منو گرفته اگه اجازه بدین ما برای خواهرزادم بیایم خواستگاری «عمو ارشان

مامانم از همون اول راضی بود از ارشان خیلی خوشش اومده بود مامانم به اتفاق خیلیا میگفتند که این پسر میتونه تو رو خوشبخت کنه

ولی بابام اینا رو میشنید انگار جنون به هم میکرد 😔💔

رابطه تلفنی ما شروع شده بود چون دیگه من زیاد نمیتونستم برم بیرون مادرم گفت تلفنی با هم صحبت کنید«چون قصدش جدی بود

همیشه میگفت در نهایت خودم تو رو خواستگاری میکنم از بابات اصلاً نگران نباش 😄 به شدت روی شوخ طبعی داره هنوزم همون مدلیه

من اون روزا واقعاً حالم خیلی بد بود نه به خاطر عشقم نه به خاطر زندگی خودم بیشتر به خاطر مادرم زندگی که داشتیم پدرم خیانتهاش و...

ولی خب من اینا رو نمیتونستم به ارشان بگم

همش فکر میکرد که فکر من غصه طرفو میخوره نمیدونست که من دنیای غمم 💔

گاهی میگفت اسب خریدم با دو سه متر طناب میخوام بیام طنابو بندازم از تو پنجره اتاقت تورو با طناب و اسب فراری بدم 😂

دوستان یه آدم با روحیه و پر انرژی واقعا روحالات روحی آدم تاثیرگذاره این حرفاش واقعاً حال منو خوب میکرد وقتی با بابام مقایسش میکردم میگفتم اینم مرد اینم مرد؟

شرایط شغلی ارشان جوری شدکه باید برای گذروندن دوره آتش نشانی ازشهرمون میرفت «رشته ی تحصیلیش اصلا باشغلش مرتبط نیست

من به شدت غمگین شده بودم اصلاً افسرده شده بودم

یک به خاطر نبودنش درسته زیاد همو نمیدیدیم ولی همون کم دیدنابرام دنیای روشنی بود تو دنیای تاریکی که بابام برام ساخته بود

ارشان یک سال رفت 💔

من تنهایی تنها موندم همه دوستام دانشگاه میرفتند ولی من تو دنیای تاریک خودم زندگی میکردم تنها روشنی قلبمم کیلومترها ازم دور بود 💔

دیگه فقط شبا با هم صحبت میکردیم

تا گله و دلتنگی میکردم ازش میگفت باران جان من باید بتونم آتشنشان خوب بشم که آتیشی که بابات میخواد بینمون بندازه رو خاموش کنم 😂

اینو یادم رفت بگم بابام تو این مدت که متوجه این داستان شده بود به ارشاد بدترین احترامیا رو میکرد این برای من خود مرگ بود

خدا را شکر ارشان پرو تر ازاین حرفا بود 😄 که بخواد با بیاحترامی پدر من جا بزنه و منو ترک کنه به همه اعلام کرده بود که من داماد فلان خانوادهام 😂

در صورتی که نه خواستگاری رسمی نه هیچی هیچ مراسمی ...

یه روز زنگ زد گفت دیگه آخر هفته مارتینو تمومه و من برمیگردم

تو اون یک سال مرخصی میومدن ولی خب خیلی مدتش کم بود

منم که شرایط رفتن و دیدنشو نداشتم

آخرهفته شد و ارشان اومد 😍

مامانم خیلی هوامو داشته چون خودش تو زندگیش درد کشیده بود 💔

مادر ارشان اومد خونه یه ما به مادرم گفت ارشان تو راه داره میاد گفته هررررجوریه برو اجازه باران بگیر بیار خونمون من اومد باران اونجا باشه شمارو بخدا بزارببرمش

بچه ی من یکسال ازش دور بوده بزار ببرم

طفلک مامانم فقط میگفت باباشو چیکار کنم ؟

درنهایت گفت باشه شما تشریف ببرید تا باران دوش بگیره اماده بشه

مادرش گفت یک ساعت دیگه خوبه بیام دنبالت گفتم بله خوبه

درنهایت مادرم با مادرش جلو در دو پچهای نهایی کردن 😁مسائل امنیتی 😂😂

مادرش گفت خیالت راحت پسرمن اصلا اونجوری که شما فکر میکنی نیست

مامانمم گفت نه من حالا دارم میسپرم دیگه

فهمیدم که وام راحتتر بگم من این گوشتو میسپرم دست گرگه آقا گرگه صحیح و سالم بیاریدش😂

من بدویه دوش گرفتم باحاله امم هماهنگ شدیم که مثلا من پیش خاله امم😁😂

مامانش اومد مارفتیم

ارشان خان هم را نهار میرسید



وقتی زنگ دروزد

خواهرش گفت شما برو درو باز کن حضوری

منم لی خجالت میکشیدم تو جمع خانوادهشون

رفتم درو باز کردم خودم یه لحظه شوک شدم

اون بیشتر از من 😂

به کردی یه چیزای گفت متوجه نشدم

بلند گفت واااااای اگه بدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود😍

سری اومد تودربست محکممممم منو بغل کرد اون عضلات سفت مردونه اش چقدددد به دلم نشست 😁

منم مثل چوب بستنی وایساده بودم بدون هیچ حرکتی 😂

یه لحظه پیش خودم گفتم اگه خانوادش ببین پای آبروم رفت🥺😂

گفت اگه ببوسمت دایه ام «مادرش»منو میکشه داره از پنجره نگامون میکنه اینو گفت من مثل بستنی قیفی آب شدم😂

تند تند نفس میکشید میگفت عطر تنت خیلی خیلی قشنگ خلاصه یکم هندی بازی محافظت شد کردم اومدیم داخل

ارشان شبیه فشفشه شده بود انگار قصد خاموش شدنم نداشت انقد هیجانی شده بوددددد منم هیجانی شده بودم ولی پیش خانوادش راحت نبودم 🥺

من تازه زوم چهرش شدم پوست صورتش اااانقد سوخته بود که پوست پوست شده بود موهای دستاش سوخته بودن فرفری شده بودن

رفت دوش بگیره گفت من حوله نمیبرماااا

مادرش گفت من برات میارم، تو بروووووو شیطون

رفت در حموم بازکرد دوباره برگشت گفت راستی از پدر خانمم چخبر خوبه😂آخ که چقدر دلم برا نگاهای پر مهرش تنگ شده 😂با این شوخیش هم خندیدم هم ناراحت شدم

خودشم متوجه شد بعد گفت منظوری نداشتم❤️

تا شب بعد شام خونه اشون بودم

هربار که میخواستیم دوتایی بریم داخل اتاق مامانش به چیزایی درگوشش میگفت ارشانم فقط با اشاره سر بهش میگفت باشه باشه😈

ولی ارشان خیلی شیطون تررازاون حرفابود 😂

اون روز کلی همون بغل بوس کردیم

اون روز یکی از بههههههترین روزای عمرم بود

باخودم تو تنهایی هامون میگفتم ینی واقعا ارشان منو دوسداره یطواریی انتظار اینو نداشتم با داشتن یه همچین پدری همچین پسر خوبی منو بخواد😭😂




ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792