من نزدیک ۱ ساله نیمه ازدواج کردم خیلی اذیت شدم زیاد رفتم قهر دیگه براش عادی شده هروقت با واسطه ک میفرستادند برمیگشتم
من تازه دوماه نیست که بچه م تو ۲۵ هفته بارداری ازدست دادم هنوز فشار روانی اعصابم داغونه برا بچم از یه طرف خانواده شوهرم اذیتم میکنن خونه شون دارن تعمیر میکنن بدا دوماه اومدن طبقه بالا خونه من ۳ نفر آدم برادرشوهرم پدرشوهرم مادرشوهرم من گفتم خوش اومدین ولی تو کارای خونه منو زنگ میزد دختراش بیان جارو برقی بکشن غذا بپزن منو آدم حساب نمیکرد نادیده میگرفت ازیه طرف بی احترامی های شوهرم جلو خانوادش چندبار بهم بی احترامی کرد ،به جا ک برن خونه کرایه کنن اومدن توخونه من اعصاب روانم خراب کنه آخرم بگه مگه کار میکرد زنگ دخترام میزدم بیان آشپزی اینا کنه ،وسایلم جمع کردم الان نزدیک یکماه توخونه مادرمم یه بار زنگ نزدن من دوبار به شوهرم پیام دادم ولی پرو شده خیلی بهم بی احترامی میکنه همش بهم میگه زن زندگی نیستی تو همیشه دلت میخواد پیش مادرت باشی ،
بیشتر از بی مسئولیتش، بیکار بودنش که ب دروغ بهم گفت بیکار شدم ک نن برم خونه درصورتی ک سرکار بود من گفتم هروقت تو بیای خونه من برمیگردم کارش ۴۰ روز سرکاره ۲۰ روز خونه س
برام هیچوقت ارزش قائل نبود خانوادش اولیتش هستن بیشتر از دروغگو بودنش خسته م کرده
الان یکماه خونه مادرمم دیشب بهش گفتم بیا بریم مشاور اون بهم میگفت تو مشکل داری تو برو من نمیام و تهدیدش کردم این دفعه میرم دادگاه گفت برو میخوام برم مهرم بزارم اجرا
فقط میخوام بترسونمش به خودش بیاد وقتی هیچکاری برا زندگیم نمیکنه همش میگه خانوادم
فردا میرم مهریه ام میزارم اجرا تصمیمم جدیه
از یه طرف مادرم شوهرش یه آدم پیر هیزه آدم کثیفیه چشم بد داره بخدا چندبار حرف زد بهم به مادرمم گفتم ولی چیکار کنم
از بد بدتر نمیدونم چیکار کنم