اول از همه بگم مامانم با میل خودش ازدواج کرده و با میل خودش منو سقط نکرده
مامانم متولد اواخر سال ۶۹ من ابان ۸۴
از وقتی یادمه من مامان نداشتم خونه تنها میموندم مامانم میرفت مدرسه دانشگاه منم بعضی وقتا خونه مامانبزرگم میرفتم ولی اکثرا تنها میموندم یعنی کلا از بعد ۵ سالگیم کاملا یادمه تنها تو خونه میموندم
کلاس اول که شد میرفتم مدرسه تنهایی برمیگشتم خونمون از چندتا خیابون رد میشدم هر مادری بود نگران میشد اما مامان من نه حتی غذا هم درست نمیکرد من نون پنیر میخوردم
قشنگ یادمه زد تو گوشم گفت بهم نگو مامان اسممو صدا بزن
من عادت ماهانه شدم به جدی مامانم بابام و مدیر مدرسه یادم دادن چطور خودمو جمع کنم مامانم حتی حالمم نپرسید چون دانشجو بود اون زمان ارشد میخوند
گذشت و گذشت من ۲۰ سالم شد و مامانم یادش افتاد دختر داره
اومدوگفت حرمت نگه دار مامان صدام کن نتونستم
اومد گفت حرفاتو بهم بگو نتونستم
اومد بهم گفت چرا باهام نمیای بیرون بازم نتونستم برم باهاش
الانم اومده میگه اجازه میدی بچه بیارم گفتم به من ارتباطی نداره هرطور صلاحته گفت ناراحت نمیشی گفتمنه
من با بابام خیلی راحتم خیلی رفیقم خیلی صمیمیم ولی الان مامانم به اونم حسادت میکنه میخواد منو بکشه سمت خودش با اینکه نمیتونم به عنوان مادر روش حساب کنم
عادت ندارم بهش
حق دارم؟
دراخر ببخشید تکراریه