محمد سبحان عزیزم هم رفت
راضیم به رضای خدا
رضیت بالله
سبحان من شیرین ترین بچه ای بود که دیده بودم.
مثل قند بود.
دلربا بود، مثل یک نسیم خنک در تابستان گرم، دلچسب بود، ولی عمرش کوتاه بود، خیلی کوتاه بود 😭.
وابسته اش بودم. وابسته اش هستم. خدا مرا لایق این همه وابستگی به او ندید.
او را هم از من گرفت. راضیم به رضایش.
اما دلتنگی را چه کنم؟ کاش فاطمه بود. اگر فاطمه بود هربلایی کوچک بود.
فاطمه رفت، حسنا رفت، سبحان هم رفت...
گریه امانم نمی دهد... این گریه از سر محبت است، و نه از سر شکایت.
ولی میدانم خدای من بزرگتر از غم های من است.
این شعر حافظ را زمزمه میکنم و تسلی قلب من است. که به صاحب الامر آقا امام زمان (عج) میگویم:
فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست اویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز /پایان.
(به این فکر کردم که من اگه تو چنین شرایطی باشم همینقدر متواضع و شکرگزارم در مقابل پروردگارم، یا...!)