یه جاهایی از زندگی یه لحظه هایی ادم دیه میبره پرمبشه از فریاد به مرز جنون میرسه و هرچی هست و نیس و متلاشی میکنه درونش تصمیم جدی میگیره و قید خیلی چیزا رو میزنه واما چقد قشنگه وارومه فردای اون روز صدای گرفته از فریاد چشمایی ورم کرده از گریه سری که دیشبداشت میترکید از در ولی امروز احساس سبکی میکنی تو قلبت وجودت رو شونه هات انگار روحت اروم میگیره تاحالا تجربشو داستین دلو بزنین به دریا و برای یکبارم که شده از خودتون دفاع کنید خودتونو بغل کنید و پناه خودتون بشین
من انقد داد میزنم انقد گریه میکنم تا دیه ن اشکی بمونه ون جونی برای داد و هق هق مشاورم میگفت برو داد بزن خودتو خالی کن سرکل دنیا اما من سه سال تموم بیصدا غصه میخوردم اما رسید لحظه انفجارم از درد وچقد راحت شد روح و روانم