یک سال و نیم پیش میخواستم از شوهرم طلاق بگیرم یه بچهام دارم به خاطر خیانتهای مداوم و شدیدش و تو این سالها خانوادم در جریان این چیزها بودن تحملم تموم شد خواستم طلاق بگیرم شوهرم بهشون زنگ زد فت بیاین با زنم حرف بزنید میخواد بره مامان و بابام اومدن تو خونمون عوض اینکه پشت منو بگیرن پشتیبان من در بیان شلوار از کمر داماد بکنن اومدن چسبیدن به شوهر من گفتن نه چیکار کرده یکی دو بار سه بار چیزی نبوده تو زیر سرت بلند شده که میخوای طلاق بگیری😔 در جایی که چند سال خیانت دیدم صبر کردم فکر میکردم اگه تحمل کنم بیشتر محبت کنم دیگه نمیکنه دست از کاراش برمیداره ما نشد که نشد حریصتر شد
منم عصبانی شدم یه حرف خیلی بدی به مامانم زدم که تقصیر خودشه من بخاطر خیانت حق داشتم طلاق بخام و کم بیارم
حتی آبرومو جلو شوهرم برد مامانم به شوهرم گفت برو که دوست پسر داشتی زمان مجردی حتی اسمشم گفت
از اون داستان یک سال و نیم میگذره به هیچ عنوان حمایتم نکردن بهم گفتن طلاق بگیری خودتی و خودت نه پول بهت میدیم نه بچهتو نگه میداریم منم فقط و فقط به خاطر دخترم برگشتم ولا غیر چ وقت نمیتونم مادرمو ببخشم چند بارم بهم گفته حلالم کن از من بگذر منو ببخش ولی دلم باهاش صاف نمیشه هیچ وقتم ازش نمیگذرم به خاطر اینکه هیچکس نه از من چیزی دیده نه من این وسط مقصر بودم من فقط یه زن بدبخت ساده بساز بودم
حالا بگید ببینم شما اگر همچین چیزایی رو تجربه کرده بودید چه کار میکردید واقعا متاسفم که فهمیدم آدم خانوادهشو عزیزانشو تو سختترین لحظههای زندگی میشناسه