مادرشوهرم مرتب پیش شوهرم حرف میزنه

مادر خوب شاید دلش میخواد بچه رو چند ساعت دست شما امانت بده حالا یا استراحت کنه یا جایی بر ه ولی ترس از اینکه زبونم لال اتفاقی بیفته پشیمون میشه سریع ، شما به دل نگیر اطراف من هر کی زایمان کرد بچه شو تا 5 سالگی جوری مثل پروانه رو سرش میچرخیدن انگار فقط اینا بچه دارند چون بچه تو سن کم شیرین زبون و هم اینکه چون بچه ست کمتر مادری بچه شو حتی دست خواهر یا برادرش میده چون یه ترس همیشه تو وجودش هست نکنه حواسشون نباشه و..... .

به خودت نگیر اصلا نه با شما مشکل داره نه داداشش فقط ترس داره شاید

ایندفع که مادرشوهرت باز گفت شوهرت باید برگرده بگه خودشون نمیخان چون زنگ زدیمو اینطور جواب دادن ...جوری که اسم توام نیاد که فک کنن تو نمیزاری

منم شوهرم بچه برادرش رو همیشه می برد با خودمون همین حرفا رو میزدم میگفت بجه داداش خودمه تو دخالت نکن چیزی بشه خدای نکرده به من میگن نه تو 😐بچه دار شدیم خودمون اونم بزرگتر شده راحت شدم بخدا ولی الان مگه پارک هست؟هوا خراب و سرد بیماری شدید میبرید مریض میشه میگن شما باعثش شده خواهر شوهرت هم بچه کوچیک داره اون یکی مریض بشه بیشتر ناراحت میشه تا خوشحال 😐

موافقم ، برای خودم تو زندگی هر روز از این اتفاقات می افته یه روز من حرفی میزنم حالا یه مشکلی پیش میاد طرف مقابل گذشت میکنه سری بعد طرف مقابل یه حرفی یا قراری میزاره حالا اونم بر حسب اتفاق نمی تونه سر قرار بیاد حالا منم باید گذشت کنم چون اونم منو قبلا درک کرده بود ، نه اینکه هی با خودم بگم چون من نرفتم اونم لج کرده نیومده به نظرم این اخلاق ها به مرور زمان باعث مریضی میشه

دقیقا موقعی که میبردیم جاریم پر در میاورد بچش شیطون بود از سرش باز میکرد ولی یه اتفاقی می افتاد خدای نکرده بخدا هزارتا صاحب پیدا میکرد بچه تازه بخدا اکه بچه خواهر تو بود مطمئن باش شوهرت اصلا دوست نداشت ببره همین حرفا رو بهت میگفت ولی چون یجه خواهر خودشه خوشحاله میبره تفریح بیرون به حرفهای شما اهمیت نمیده شوهر منم.همین بود تازه ما با جاریم یه جا بودیم دائم با این موضوع مشکل داشتیم بچه هم عادت کرده بود بیرون رفتنی پشت سرمون گریه میکرد خود زنی میکرد منم ببرید بخدا حالم بهم میخورد از بیرون رفتن

دوره بدی هست من که نتونستم هیچ کاری کنم فقط یادمه یه بار با خودمون بردیم نگو ایشون ناهار نخورده بود تو ماشینمون حالش خراب شد بالا آورد شوهرم ترسیده بود آوردیم که خونه جاریم به پسرش فوش میداد که نگفتم نرو😐از اون به بعد همسرم یکم کمترش کرد بعدشم بچه دار شدیم خودمون اونم یکم بزرگتر شد مشغول درس مشق شد از یادش رفت