پسرش 12/13
سالش بود وقت و بی وقت میومد خونه ما من چه تازه عروسی کرده بودم چه پسرم بدنیا اومد.
بماند که خاله هاشم بدتر از خود پسره بودن.
هر روز زنگ میزد میخوام بیام خونتون.
بعد از مدتی من صبرم تموم شد دیگه راهش ندادم ی روزم زنگ زدم به یکی از خواهر های شوهرم گفتم من راحت نیستم مدام این بچه میاد خونمون نمیتونم شیر بدم بدم ب پسرم. یا استراحت کنم یبار مادرش زنگ بزنه بگه پسرم دل تنگه ما رو دعوت کنه خونش.
خانواده شوهرم اصلا نمیگفتن ما بریم هر هفته هر روز خونه من بودن خیلی اذیت شدم باهاشون.
خواهرشوهرم یک ساله سر این موضوع نمیاد خونمون شوهرم ناراحته منم گفتم اون خواهر بزرگت بود چرا اون یبار همه رو خونه اش جمع نکرد چرا همه باید میومدن خونه منی که تازه عروس بودم و تازه زایمان کرده بودم.
تصمیم گرفتم شب یلدا و عید اصلا به خواهرش زنگ نزنم چون تو جمع خانوادگی ام خیلی کم محلی میکنه به من