یعنی یه کارایی میکنن بچه ۵ ساله هم بفهمه شاخ در میاره
هرچی مسئولیت و بدبختیه انداختن گردن من من واقعا دیگه خستم دیگه نمیکشم دلم میخواد بمیرم
احساس میکنم جای منو مامانم عوض شده من مراقب مامانم باید باشم تو مرز فروپاشی ام
مردم یه مشکلی پیش میاد براشون نمیذارن بچشون بفهمه اینا مشکلارو میذارن من حل کنم
از همون اوایل نوجوونی که همسنا و همکلاسیام کلی ارزو و هدف داشتن برا خودشون من یه دختر گوشه گیرو افسرده بودم که هیچ ارزوو رویایی برای خودش نداشت جز اینکه یه جایی باشه که توش خبری از تنش و دعوا و مسئولیتای سنگین نباشه
من باید کار خونه میکردم، اشپزی میکردم، خونه جمع میکردم چرا چون دخترای همسن من اونموقع یه زندگی رو اداره میکردن حالا من چندسالم بود ۱۲یا ۱۳
بعدشم مسئولیتای دیگشونو کم کم انداختن روی دوش من
خسته شدم واقعا دلم میخواد یه شب بی دغدغه سررو بالش بذارم