با صدای مشت و
داد بیداد داداشم بیدار شدم سری یه پارچه انداختم رفتم تو حال داداشم پاش شکسته نمیتونه راه بره داشت میگفت بشه دیگه خجالت بکشین ساعت دو شب دستام می لرزید تازه ا خواب پریده بودم هنگ کرده بعدم
بهش گفتم تو مگه نمیدونی مامان کار نداره همش کار خودشه
اونا هنوز تو اتاق خواب داشت صدای مشت می اومد از ترس کنار داداشم بودم گفتم ترو خدا صدا کن بگو نزنه
بعد یهو همه جا ساکت شد فرار کردم داخل اتاق دیدیدم نشسته بالا سرش داره میگه پاشو ترو خدا
بخدا نفسم بند اومده الان از گریه نیاز دارم فقط خودمو خالی کنم
دیدم مامانم جون نداره گفتم برو بی ناموس مامانمو ول کن انگار دیگه برام مهم نبود ک خودمو بزنه خودمو انداختم رو مادرم گفتم بهش دست نزن برو بیرون جیغ میزدم
برو بیرون گفت هیس هیس ابرو رفت
دستام میلرزید فقط هیستریک گریه میکردم
اب اورد رو مامانم ریخت اون ک پا شد دید منو نمیتونه ساکت کنه خودشو زد به گریه و بی تابی ک اره خدا عمر منو بزاره رو عمر تو
مامانم منو ساکت نکرد اونو ساکت کرد آخه چرا زن
وقتی شما اینجورید چرا مارو به دنیا می آرید بخدا نفسم بند اومده دیگه نمیتونم زندگی کنم