میدونم الان خیلیا میگن دروغه و تاپیک اینجوری نزنید و حتی شاید گزارش بدن ولی میگم ک درس عبرت شه براهمه
من از وقتی ک کوچولو بودم یعنی پنج ساله دامادمون اومد شوهر اجیم شد وهمه این سالها هیچ چیزی ب جز داداش بودن ازش ندیدم😔 وهمیشه ادم خوب و درستی بود.نمیدونم چی شد ک اومد وقتی تنها بودم و مامانم تو حیاط بود بهم پیشنهاد داد و مستقیم گفت خیلی دوست دارم و میخوام اگ میشه مخفیانه ی مدت با هم پیام بدیم.کلا جا خوردم و بیرونش کردم وایشونم بعد اینکه عصبانی شدم و صدام بردم بالا دیگه اصرار نکرد و مث حالتی ک خجالت بکشه.بعداون من ی سال خونه اجیم نرفتم از ترس هرچی اجیم میگفت بیا هر دفعه ی بهانه میاوردم تا اینکه داشت شک میکرد و این قضیه رو با دوتا اجی دیگه ام مشورت کرده بودم و اونا میدونستن دیگه اجیم گفت اگ نری خونه شون شک میکنه وزندگی خواهرمون از هم میپاشه
ولی من هر دفعه یادم میاد او روز تنفر درست میکنم از جنس مرد.میدونم همه مث هم نیستن ولی او ترسه هنوز باهامه