امروز بیرون بودم یه خانمه چند تا بچه پشت سرهم کوچیک داشت اولیه مراقب اون ۲تای دیگه بود از هردو بچه کوچیک کتک خورد مامانش بغلش کرد نازش کرد
یاد خودم افتادم داداشم ازم کوچیکتر بود خیلی اذیتم میکرد همه چیو مینداخت گردن من
مامانم همش منو مقصر میدونست و فکر میکرد من یواشکی داداشمو اذیت میکنم
حتی یادمه داداشم داشت شیطونی میکرد سرش شکست من یه متر باهاش فاصله داشتم مامانم انداخت گردن من بهم بد و بیراه گفت من از ترس که وقتی بردنش بیمارستان گریه میکردم