خانواده مادریم ازخانواده پدریم بدشونمیاد.و مامانم و خواهراش همیشه سرکوفت شو به من و خواهرممیزنن.خب چون میدونم چیا میگن راجب ما هم پشت سر هم جلو مون منم سعی میکنم توجمعشون نباشم.خبلی صحبت نکنم..جمله هایی مث این ک..توام شبیه اونایی..جون بجونت کنن از سرهمونایی..
از بچکی میشنیدم.و چون خودمم از عمه هام بدممیاد میدیم منو به اونا میچسبوندن از خودمم بدم میومد یه بجه ۶.۷ساله.بزرگ شدم کم کم شروع کردم واکنش نشون دادن..درنتیجه همچی بدتر شد...منم کلا قطع رابطه کردم.
اما دیشب مهمونی دعوت شدیم خونه خالم..هیچ وقت منو شوهرمو دعوت نمیکرد...بعد ۱۰سال دیشب دعوت کزد و من همه تنوبدنم میلرزید.اتفاق خاصیم نیفتاد دیشب اما
مامانمم از دیشب یه جوریه..امشب زنگ زد بیاین اینجا..ماهم اومدیم..تواشپزخونه موقع چای دمکردن قوری رو بدجور کذاشت قوری چپه شد..منم ترسیدم اما دیدم خودش نسوخته نفس راحتی کشیدم و زدم ب شوخی..گفتم