وقتی اونجا بودم که همش فحش و دعوا و بحث بود عقد هم که کردم یادمه با بابام سر جهیزیه دعوامون شد جریان این بود که بابام میگفت من خودم میرم جهیزیه تو میخرم تو رو هم نمیبرم منم گفتم تو که میخواهی بخری منم ببر خودم انتخاب کنم به دلم باشن گفتن منم گفتم اصلا نمیخوام اونم گفت به تخم پسرم هر وقت یادش میافتم دلم مبشکنه 💔 یا یادمه شبی که فرداش عروسیم بود گفت همین امشب اینجا میخوابی میری از دستت راحت میشیم 💔 الان تقریبا یک ساله عروسی کردم یک بار اومدن خونم خانواده شوهرم پرسیدن بابات اینا اومدن خونتون منم نمیتونم جلو پسرش دروغ بگم که گفتم نه نیومدن خواهر شوهرم گفت چه قدر بی رحمن مادرشوهرمم گفت تو اونجا انگار اضافی بودی انداختن اونور بهت محل نمیزارن واقعا مقصر کیه خسته شدم دختر بدی هم نبودم که درست رفتم و اومدم و شیطنت نکردم و دوست پسر نداشتم و هیچی نمیدونم چرا اینجوری اخه