سر مسائل مالی از دیشبه با شوهرم قهرم کلاه سرش گزاشتن
اینا برادر ها با هم شریک بودن و الان هم چک داره میخواد ماشین رو بفروشه و برادرش هم پول کم داره سر اون میخواد طلای منم بفروشن به جا داداشش از پیشه قهرم نگاش نمی کنم بعد دعوامون شد گفت ۱۰ساله دارم کار میکنم تو همش از صبح تا شب تو خونه خوابی و کاری نمی کنی یک لقمه غذا هم ساعت ۲ بعد ازظهر بهم میدی
اینقدر اعصابم خورد شد من یک گردنبند از این سکه ای ها داشتم همون اول عروسی دادم رفت باهاش ماشینشو عوض کرد باز دوباره طلا دادم رفت باهاش کار دومشو شروع کردم که گفتم سرمایش باشه دل گرم بشه الآنم نصف طلا ها خودم کار کردم آنلاین شاپ کوچیکه داشتم خریدم بعد همش موقع دعوا میگه بلند شو برو خونه بابات و نیا منم گفتم حتما میرم و رفتم لباسمو عوض کردم آمدم تو خونه دیگه دیدم شوهرم به همکارش زنگ زد بریم سر کار بچه ها هم خواب بودن دیگه دلم سوخت کجا برم بچه هام تنها هستن نشستم اون گفت بیشین یکم فکر کن شعورت برسه
بخاطر خانواده و داداش بیشعورش به من چسبیده که باید طلا هاتو بدی داره مجبورم می کنه با دعوا گفت صبر کن از دستت همشون رو در میارم