یادمه کلاس چهارم پنجم بودم
یهو دیدم مامانم اومد مدرسه مون تف کرد تو صورتم
تا خونه منو با چک و لقد آورد
گفتم چیه چیشده
گفت برای چی رفتی ضبط ماشین همسایه رو دزدیدی
منم گفتم من نبودم من ندزدیدم
اومدم تو کوچه همسایه مون منو دید گفت چرا لباست رو عوض کردی؟ لباست این شکلی نبود
بعد اون یکی همسایه هامون همه پشت ما دراومدن
گفتن ما این خانواده و این پسر رو اندازه یه پیامبر قبول داریم
اینارو گفتم که بگم درسته پول ندارم
ولی خانواده دارم
سر سفره پدر و مادرم بزرگ شدم نه مثل این پسرا وسط خیابون
از هر ۱۰ تا دختر
شاید ۷ تاشون بهم نه نگن