قضیه بر میگرده به اوایل ازدواجم
تازه عروسی کرده بودم اینا هر روز هر هفته خونه من پلاس بودن دسته جمعی با بچه هاشون ارزو موند تو دلم اوایل ازدواج با همسرم تنها باشم یا بیرون درست و حسابی رفته باشم همش مزاحم من بودن.
یبار نشد اونا بگن توام بیا زنگ بزنن اصلا تو رو شون ندیدم برم خونه هاشون اون موقعه ها
پسرم بپنیا اومد بدتر شدن هر روز روز خونم بودن نتوستم با بچم کیف کنم نتونستم تایمی که بچم خوابه استراحت کمم. بچم رفلاکسی بود باید تو سکوت خلوت استراحت میکرد اینا هی میومدن خوابشو بهم میزدن هی بغلش میگرفتن.
تمام اون روزا برام عقده شده.
وقتی ام میومدن زنگ نمزدن مدام پشت در خونم بودن.
چند ماهه که دیگه زیاد نمیان چون خیلی گلایه کردم بهشون بدشون اومده
یکیشون که کلا قهر کرد از خواهرای شوهرم.
از این میسوزم چرا انقد خونم باید پلاس نیبودن چرا نگفتن تازه عروس دامادن چرا نگفتن تازه مادر شده با بچه اش نیاز ب استراحت داره. تمام اینا کینه شدن. بجایی رسیدم متنفرم بیان.
بچه هاشونم اگه سر زده بیان خونم بدم میاد دیگه ازشون دلم نمیخواد راهشون بدم دیگه