من کلا دور بودم کاری بهشون نداشتم کلاسرگرم زندگی خودم بودم اونا کار داشتن ؛ البته من هیچ وقت نزاشتم بهم ظلم کن یا کوچکتریم دخالتی کنن ؛ یه حس حسادت خاصی داشتن نسبت به موقعیت زندگی ... یکباردروغ بزرگی بهم نسبت دادن بعد توخونه خودشون جلسه آشتی کنون گذاشتن همه روشستم گذاشتم کنار جلو دامادشون محترمانه وهمونجا گفتم من وشما میدونیم کی دروغگو انشالله به حق قرآنی که توخونه تونه ونمازی که مادرتون میخونه و دروغتون میدونه ولی میزنه ،زیرش کسی که دنباله زندگیمه خدا جوری زندگیشو بهم بریز کسی باورش نشه داشتم شیر میدادم به دخترم وتا وقتی که برگشتم نزدیک ۴۸ ساعت شهرشون بودم
فقط آب اونم از بیرون همسر گرفت گفتم لب بهش نمیزنم بخاطر این دروغ.. مادرشوهرم هزار بار دستمو بوسید آبشون رو هم نخوردم...