صبح که طبق معمول رفتم سرکار با همکارا راجب اتفاقات روز قبل صحبت میکردیم
که یه چیز خیلی ناراحت کننده شنیدم
دوستم گفت فلان خانم همکار دیشب تا آخر شب تو کارکاه بوده...
چون با شوهرش دعوا کردن
و شوهره اینو از خونه پرت کرده بیرون و گفته حق نداری بیایی
این بنده ی خدا جایی رو نداشته که بره
خونه پدر و مادر خودشم نمیخواسته بره که اونا نفهمن
خلاصه که تا اخر شب تنها تو کارگاه بوده تا اینکه بچش زنگ میزنه و میگه بابا راضی شد برگرد خونه
حتی نکرد بیاد دنبال خانمش ...
خودش با اسنپ برگشته
ناچارا چون جایی نداشته بره
این زنو شوهر همیشه با هم دعوا دارن
با هم اصلا نمیسازن ولی از اونجا که خانوادهاشون طلاق و مساوی مرگ میدونن نمیتونن جدا شن
من شوهرشو چند بار دیدم
از اونا که خیلی رفیق باز هستو رفیق بازیو به زن و بچه ترجیح میده
از اونا که خونه رو ول میکنه میره پی رفیق بازی تا چند روز نمیاد
اینارو خانومش تعریف میکرد
خلاصه که خیلی ازش بدم اومد
زنشو خونه راه نداده
خانومش تا اخر شب تنها کارگاه بوده
مرتیکه بی غیرت بی بخار
اون دوستم با شوهرش رفتن دنبال این خانوم که اگر تو کارگاه تنهایی جای خواب نداری شب بیا خونه ما
که ظاهرا همون بقیه بچه این خانوم زنگ میزنه میگه خودت برگرده خونه!!