امروز یادم اومد که یه زمانی نه خیلی دور
این شهر یه رنگ دیگه داشت ....
یه بار رو خیلی خوب یادمه..... از کلاس بیرون اومدم و دیدم محوطه زیبای دانشگاه پر شده از برف .... فوری زنگ زدم به همسر و کلی ذوق کرده بودم و می خندیدم
اونم می خندید از ذوق من ...
حالا امروز چند قطره بارون بارید و باز خوشحال شدم....
من این شهر رو عاشقم ......
این شهر رو با همه ی عیب هایش ولی عجیب دوست دارم
با اینکه اینجا به دنیا نیومدم و خیلی جاهاش رو هنوز هم نمی شناسم ولی عاشقش هستم .....
# بماند به یادگار از این روزها که دیگه هیچی مثل قبل نیست....