میدونی من خاطرع خوبی از بچگیم ندارم
مامان بابام میرفتن سر کار ..من با خاهر برادرم تنها بودیم
خودمون بایدصبحانه میخوردیم میرفتیم مدرسه
بقدری سخت گذشت که نگو ..آرزو میکردم مامانم نره سر کار
واس همین شاسد اثرات گذشته همراهمه دوست ندارم تکرار بشه واس بچم
منی که خانم خانه داری هستم البته خودم انتخاب کردم
پس وظیفمه به بچم و همسرم برسم حالا میخواد صبح زود باشه ..چطور بخوابم بگم خوب ولش کن خودش چیزی بخوره بره
اینجوری انرژی منفی بهش میدم