طولانیه ولی بخونید توروخدا
من بچه طلاقم،مامانم تنها زندگی میکنه تازه طلاق گرفتن ابجیم و داداش کوچیکم پیش پدرم میمونن و پدرم نمیزاره مامانم بچه هاشو ببینه خلاصه چند روز پیش رفته بودن دادگاه و اونجا ب پدرم گفته بودن ک باید بذاری بچه هاشو ببینه و بابام گذاشت داداش کوچکم اومد ۲ سالشه پیش مامانم ۲ روز موند بعد رفت
حالا من امروز اومدم پیش مامانم هی گریه میکرد بدبخت خیلی ساده و بی زبونه اصلاً جون نداره انقدر گریه کرده خیلیی لاغر شده خیلی😭💔 گناهم میاد🥲
خلاصه امروز اومدم پیشش غذا گذاشت زیاد گذاشت چون من اینجا بودم و نامزدمم قهر بود از من تو خونه غذا نخورد بعد منو اورده اینجا ۲ ساعت نگذشت گفت بیا خونه به من غذا بپز با دادو بیداد خلاصه رفتم گفتم مامان من برم غذا بپزم بهش بیام اینجا شاممو بخورم گفت توروخدا بیا گفتم باشه مامان،تنهاس چون🥲
رفتم خونه نامزدم گفت برم گوشت بخرم برنج بزار گفتم باشه بعد من گفتم کم بخر چون من شامو پیش مامانم میخورم🥺داد زد گفت اشتباه میکنی چی دیدی پیش مامانت هر روز هر روز مامان مامان میکنی بعدش در رو محکم بست گفت سیکتیر بابا
منم وسایلامو جمع کردم گفتم من اگه همینجوری هرورز باهات ادامه بدم بدتر میشه زندگیمون بهتره تمومش کنیم بحث یه عمر زندگیه وسایلامو اوردم پیش مامانم
و من ۱۵ سالمه نامزدممم ۲۵ قبلا پیش مامانش بودیم مادرش اذیتم میکرد یه خونه دیگه گرفتیم کوچیک،اونجا میمونیم
عقد هم نیستیم یعنی اِسممون تو شناسنامهی همدیگه نیست خودش میگه اعتماد ندارم بهت عقدت کنم
منم ک کوچیکم هیچی بلد نیستم🥲
فردا میریم صیغه رو فسخ میکنیم با مامانم میمونم تلاش میکنم کار میکنم،بابام اعتیاد داره،از بچگی دوسم نداره:)
ولی خب بازم من کار میکنم رو پاهای خودم وایمیسم🥲