ازدواج اولم كه شوهرم گفت شام نخوردم
از پايين واسش جاريم تخم مرغ شكست آورد خورد
بعدشم قهر كرد خوابيد نخواست كاري كنه
منم ماندم چراااااااا
نه يه بوس نه يه خوشگل شدي هيچي به هيچي
اونشب احساس كردم خيلي زشت شدم و وووو احساس نااميدي
بعدشم مامانش اومد گفت پاشو كارتو انجام بده
اونا تو حياط داشتن گوسفند پاك ميكردن
زن عمومم تو ماشين منتظر دستمال بود
خلاصه سرش رفت زيره پتو خوابيد
و زندگي ما چندين سال همين روال ادامه داشت پنج سال
بعدشم من جدا شدم
بعد هشت ماه دوباره ازدواج كردم الانم ٢٠خرداد ني ني من مياد
زندگيم خيلي بهتره از قبله
شب اول عروسيم شوهرم گفت بريم اتاق
كلا هميشه اتاق