اگر روزی خودم را جای آرش کمانگیر میدیدم، درست در همان لحظهای که سرنوشت یک سرزمین به دستانم گره خورده بود، قبل از هر چیز نفس عمیقی میکشیدم و به آرامی به ایران نگاه میکردم؛ سرزمینی که کوه و دشتش، مردم و خاطرههایش در رگهایم جریان داشتند.
میدانستم که تصمیمم فقط برای خودم نیست؛ برای کودکانی است که میخواهند آیندهای امن داشته باشند، برای خانوادههایی که میخواهند کنار هم بمانند و برای خاکی که نامش با امید و مقاومت گره خورده است.
اگر جای آرش بودم، شاید میترسیدم، شاید تردید میکردم، اما اجازه نمیدادم ترس، عشق به وطن را شکست بدهد. کمان را در دست میگرفتم و به این فکر میکردم که گاهی انسان باید چیزی بزرگتر از خودش را انتخاب کند.
در آن لحظه آرزو میکردم تیرم فقط مرز کشور را روشن نکند؛ بلکه قلب مردم را هم پر از آرامش و اتحاد کند.
اگر من آرش بودم، پیش از رها کردن تیر، از خدا و از دل خودم میخواستم قدرتی بدهند که بتوانم سهم کوچکی در حفظ سرزمینم داشته باشم.
و وقتی تیر را رها میکردم، میدانستم شاید توانم تمام شود، اما ایمانم نه. چون بعضی از فداکاریها فقط با جسم انجام نمیشوند؛ با عشق، با باور و با مسئولیت انجام میشوند.
اگر جای آرش بودم، تلاش میکردم کاری کنم که نسلهای بعد بفهمند ایران فقط یک نام نیست؛ یک خانه است. خانهای که وقتی لازم باشد، برایش میایستیم، میجنگیم، مینویسیم، میسازیم و از خودمان میگذریم.
در پایان، اگر جای آرش بودم، آرزو میکردم تیرم نه برای جنگ، بلکه برای صلح پرواز کند… تا همه بدانند قهرمانی یعنی انتخاب عشق، حتی در سختترین لحظهها.