اره میگفت داداشم هیچکسو قبول نمیکر یا یه همچین چیزی یه روز مادرش با خانمی اشنا میشن و درباره برادرش که مجرده حرف میزنن. زنه که صاحب معازه بوده اصصصصرار اصصصرار که بیا دختر منو بگیر دخترم خیلی تنهاست.
بعد اینا ساعت ۱۲ شب میرن خونه دختره. پسره میگه میخوامش. اینا بعد ازدواجشون میفهمن دختره و مادرش و خواهرش و دختر خواهراش اونکاره بودن.
البته بنظر فیک میومد.
تاپیک اخر منم موصوعش خیلی نزدیک به این تاپیک هست البته