یه متن قشنگ در مورد حواس پرتی در نماز ، شاید خوشت بیاد :
خدایا…
باز هم در نماز، وسط همان سجادهای که اسم تو روی آن است، دلم از پیش تو فرار کرد.
من ایستاده بودم… اما دلم جای دیگری میدوید.
چقدر زشت است که بندهای روبهروی پروردگارش بایستد و فکرش در کوچههای پَست دنیا پرسه بزند.
گاهی حس میکنم اگر بعد از نماز، فرشتگان همین نماز را به صورتم پرت کنند، حق دارند…
چطور بگویم «ببخش» وقتی میدانم در نماز بعدی هم زمین میخورم؟
این شرم، قلبم را میسوزاند.
همه رفتند بالا…
ملائکه هر لحظه بالا میروند…
انبیاء بالا رفتند…
اولیای تو بالا رفتند…
حتی شیطان — آن روزهای نخست — توان صعود داشت…
و من؟
من هنوز میان گرد و خاک چیزهای بیارزش، در حدّ یک بچه، دست و پا میزنم.
خدایا…
تو مرا برای قرب آفریدی، برای نور، برای توحید…
اما من با این حال و کارهایم فقط خودم را فریب میدهم، و هر روز یک قدم از تو دورتر میشوم.
انگار شیطان دور سرم میچرخد، لحظهبهلحظه، و ذهنم مثل موم در مشت او نرم شده…
خجالت میکشم…
انگار دارد به حال من قاهقاه میخندد؛
به ضعفم، به غفلتهایم، به این زندگی تلفشده.
من کجایم خدایا؟
پوچم. خالی، بیعمل.
چه بار سبکی دارم برای آن دنیا…
نه، سبک نیست؛ پر است، اما پر از آتش و دود و بوی گناه.
پر از کارهایی که نکردم، خیرهسریهایی که تکرار کردم، خوبیهایی که از دستم افتاد.
خدایا…
با چه کسی درد دل کنم؟
چگونه هر روز بایستم مقابل تو،
در حالی که دلم آواره جاهای بیارزش است؟
این دل تاریک شده… نور در آن کمجان است؛ شاید فقط یک جرقه مانده باشد.
خدایا، من بلد نیستم شیطان را شکست بدهم.
نه زورش را دارم، نه حواسم جمع است.
اگر دستم را نگیری، در همین مرداب غرق میشوم.
مرا تنها نگذار…
به حقّ همان رحمتی که بیلیاقتها را هم بغل میکند،
به حقّ همان نوری که از دل تاریکیها انسان میسازد…
دستم را بگیر.
نجاتم بده.
از این باتلاق بلندم کن.
مرا همان چیزی کن که برایش خلقم کردی.