قربونت برم عزیزم سلامت باشی خونمون دوساعت دور کردیم و همین دور بودن بهونه ای شد واسه سه هفته یه بار رفتن نه چون خودش متوجه شد که اگه بخوایم اینطوری ادامه بدیم آخرش طلاق یعنی بهش گفتم یا جدا شدیم یا ازینجا بریم از وقتیم اومدیم اینجا خودش دید چقدر زندگیمون آرامش داره و راحتیم دیگه دعوامون نمیشه هروقت خانوادش میگن بیا دوباره تهران خونه بگیر میگه نه اینجا راحتتریم
من از پدرمادرم 4ساعت فاصله دارم.اونا تو ی شهر دیگه بامادرشوهرم اینا بیست دقیقه.به خانوادم هر 40روز الی یک ماه سر میزنم ولی به خانوادش نهایتا هفته دوروز میریم حتی بعضی اوقات شب خوابیدنیم هم مارو بزور نگه میدارن .من به همسرم میگم آخه ما اگه میخواستیم مدام پیش پدرمادرمو باشیم چرا ازدواج کردیم.آدم دم دمی مزاجه یک روز خوب ده روز بعد.خانوادش همش بهم میگن مراقب باش شوهرت فلان کارو نکنه اون کارو نکنه همین حرفاشون شاید دلسوزی باشه ولی باعث میشه ذهن من درگیر شه بحث کنیم.واقعا کلافم
اره درکت میکنم منم دقیقا از خانوادم پنج ساعت دورم حتی پیش اومده شیش ماهم شده نرفتم ولی اون موقع که بیست دقیقه با مادر شوهرم فاصله داشتم دوست داشت هر لحظه و هر دیقه باهاش باشیم یا میرفت بازار یا مهمونی میرفت یا مناسبتی بود چون با پدر شوهرم میونه خوبی ندارن و هیجا باهم نمیرن خلاصه این رفت و آمد زیاد باعث دخالت میشد مثلا میگفت بریم بازار شوهرم میگفت رفتیم پس توهم خریدت بکن چون یه روز دیگه نمیتونم دوباره ببرمت بعد میخواستم خرید کنم مادرشوهرم میگفت بلیز داری دیگه نمیخواد بخری فلان چیز واجب نیست سینی میخوای بخری این طرح بخر یعنی تو هرچیزی نظر میداد و آمار همه چی خونم داشت مثلا حواسش بود دو کیلو سیب زمینی خریدم چند وقت دارم 😑یا مثلا شاغل بودم میخواستم یه جمعه خونم استراحت کنم زنگ پشت زنگ که حتما بیاین اینجا شوهرمم هم حق میداد بهم هم عذاب وجدان میگرفت میگفت عیبی نداره میبینی مامانم کوتاه نمیاد تو کوتاه بیا منم تحملم تموم میشد هر هفته دعوا و کتک کاری داشتیم حتی ببخشید وقت نمیکردیم رابطه داشته باشیم چند بار وسط رابطه زنگ میزد من فلان جام بیا دنبالم😂دیگه موقع آخرین دعوا ناخواسته شوهرم گلوم فشار داد من از هوش رفتم یعنی واقعا مردم نفس نمی کشیدم شوهرم خیلی ترسید وقتی بهوش اومدم گفتم اینطوری تو قاتل میشی یا منو ناقص میکنی بیا از هم جدا شیم به خودش اومد خونرو دور کردیم واقعا دوسال فرسایشی داشتیم کل دعوامون همین رفتو آمد بود
دقیقا شرایط منم عین شماست.مادرشوهرپدرشوهرم عین خروس جنگین.بااین تفاوت که شوهر شما عاقل مال من نیست.چون پسر آخره میگه پدرمادرم چشم امیدشان به من تو هست.میگم بابااا اونام ی روز مثل مابودن زندگی کردن حالا نوبت مارسی اینجوری شد وضعیت .یعنی بارهای بارها شده مادرش یکاری کرد بعد خودشو زد به مظلومیت ماهم افتادیم به جون هم.یعنی آنقدر خوب رفتار میکنه آنقدر عیاره مولا درزش نمیره که چقدر عجوزس.زندگی پسر اولشم خودش خراب کرد اینو همه میگن ولی خودشو به موش مردگی میزنه.من شوهرم بدی های هیچکس به چشمش نمیاد ولی من اگه کاری هم نکنم میگه آی تو ال کردیم بل کردیو.یعنی دقیقا شرایطم عین شماست.
اره درکت میکنم حالا شوهر من بچه بزرگست و مادرشوهرم وابستگی عجیبی به برادرشوهرم که کوچیکتر داره برادرشوهرم انقد به مامانش وابستس که با سی سال سن کنار مامانش میخوابه حالا الان مهاجرت کرده ایران نیست ولی خب اینا چون با شوهرشون رابطه خوبی ندارن میخوان با پسرشون جبران کنن ازونورم مادرشوهر من به شدت برونگرا و اصلا تحمل تنهایی نداره همش میخواد بره بیرون یا دورش شلوغ باشه که اینم شده بود قوز بالا قوز من یه شب انقد تو حموم گریه کردم و حالم بد بود که کف دستام سیاه شده بود هر لحظه میگفتم الان سکته کنم یعنی دوسال باعث شد موهام سفید شه تا تونستم فقط خونم دور کنم الآنم یه موقع زیاد رفت و آمد کنیم باعث دخالت میشه دروغ چرا خیلی با محبتن هوامون دارن ولی ازونورم به شدت دخالتگر و کنترلگرن
اره منم همین بودم حالا میدونی علتش چی بود اینکه خانوادش پشت سر بهم یه حرفی میزدن بعدم میگفتن به محمد نگو یا ما پسرمون میشناسیم اگه بگی ال میشه بل میشه 😑منم نمیومدم بگم بعد اون هی باعث میشد من بشم انبار باروت با کوچکترین چیز جرقه بزنم شوهرمم میگفت بیا بهم بگو هرچی میگن حالا برعکس من بگم شوهرم میره پشت سر میره باهاشون دعوا میفته منم دوست ندارم باعث کدورت شم
والا منم تو این دوستای دچار تپش قلب شدم .مدام تپش قلب میگیرم از بس همه چیو توخودم ریختم و تحمل کردم.همه کارای عقدو عروسی و شوهرم باخرح خودش کرد.زمانی که ما عروسی کردیم بعد چندماه پدرشوهرم ماشین شوهرمو گرفت موقتا دستش باشه شوهرمم موتورهم داره باموتورش میرفت سرکار تو برف و بارون.موتورشو قسطی خرید ماهم تازه عروسی کردیم بدجور دستمون خالی بود به شوهرم گفتم خب موتور بفروش چرا آنقدر هم زندگیتو برای من هم خودت سخت کردی.آخه قصد فروشش و داشت.من این حرفو زدم همه چیو ریخت بهم که تو میدونی ماشینم دسته بانه من موتوروبفروشم ماشینو باید ازش بگیرم .ما دعوا کردیم دعوا ناجور زد گوشیمو شکست منم رفتم خونه پدرم.آهع مرد عاقل آدم برای کسی دل میسوزنه که براش کاری کرده باشه.ولی خب بهونه ای شد که دیگه نه موتورشو نه ماشینشو به کسی نده
