سلام بعد چند ماه به نینی سایتی های عزیز امیدوارم حالتون عالی باشه اگه حوصله داشتی بی زحمت بخون و نظرتو بهم بگو چون خیلی برام مهمه🥲🤍
خانوما یه پسری هست کهههههه 6 ماهه باهم در ارتباطیم
26 سالشه بچه خوبیه خانوادشم خوبن ظاهرا اهل دود و دم و اون زهرماریای دیگه نیست هرچیم میگم گوش میکنه بی چون و چرا 35 تومن ماهانه حقوقشه پرشیا داره خونه هم داره میسازه باباش خیلی کمک میکنه بخاطر خونه بهش دوتا بردارن بزرگه اینه خانوادش خیلی هواشو دارن خیلییی باباش مخصوصا و خودشم خیلی پدر مادرشو دوس داره از همون ماه اولم که صحبت میکردیم میگفت من دنبال رابطه جدی هستم نه الکی و دو روزه الان بعد 6 ماه درباره خاستگاری و اینا خیلی جدی تر شده جوری که خانواده هردومون میدونن میخاد بیاد ولی من دو دلم من یجوریم نمیدونم چیکار کنم اوایل صحبتامون خیلی درباره مامانش میگفت (مامانش سرطان داشته الان حالش خوب شده) مثلا میگفت من میخام فردا مامانم خدایی نکرده طوریش شد یا بستری شد کسی باشه که یه چایی دست بابام بده و ازین حرفا من خیلی حس بدی میگرفتم ازین حرفاش بهشم گفتم
گفت من اصلا منظورم این نیس که تو بیای اینجا نوکری کنی و فلان من غلط بکنم و ازین حرفا گفت من مادرم موقعی که قبلا بیمارستان بود همسایه ها میومدن برامون غذا میآوردن یا به کار خونه میرسیدن من فقط نمیخام اونجوری باشه
کلا خیلی گیره رو این مسئله منو خیلی میترسونه این حرکتش یا مثلا یبار دوباره درباره اینا حرف میزدیم گفت الان بعضی دخترا تا لنگ ظهر میخابن ساعت دو پا میشن میان یه چی میخورن باز میرن میخابن فلان من نمیخام اونجوری باشه و مامانم جلوی تو خمو راست بشه به نظرم بی احترامیه و فلان باز من حس خیلی بدی گرفتممم ازین حرفش
پسره حرف منو گوش میکنه هیچوقت نه نمیگه بهم اصلا ولی این رفتارش گیر بودنش رو مامانش خیلی رو مخمه از طرفی میگم چون مامانش مریضه درسته خوب شده ولی باز بدنش ضعیفه میگم شاید بخاطر اونه خب مادرشه بلاخره
والا طبق گفته های خودش منکه نمیدونم ندیدم نشنیدم نمیتونم چیزی بگم میگه مامان بابام خیلی ذوق دارن از وقتی فهمیدن و دیدنت خیلی خوشحالن و فلان بیشتر از من دوست دارن
ولی من نمیتونم اعتماد کنم باور کنم نمیدونم اصلا چی بگم و چیکار کنم خانواده منم راضی هستن ولی من خیلی ذهنم مشغوله نظر شما چیه بگین بخونم ببینم شماها چی برداشت میکنین ازین حرکات و حرفا و رفتارا
مرسی🥲🤍