من به شدددددت بد مریض و بد غذا بودم چون هیچی نمی خوردم مثلا زنگ تفریح لقمه گرم میاورد مدرسه التماس سرایدار می کرد راش بده شاید من یه گاز بزنم به غذا از انواع دکتر و پروفسور گوارش بگیر برو تااااا طب سنتی و هر چی بگی پیگیرش بود قدم از هم سن و سالام یه وجب کوتاه تر بود ریزه میزه
به خاطر تنهاییم که با بزرگ تر ها بودم پر حرف و فوضول بودم شیطونی که تا دلت بخواد شیطونی های شلوغ بازی نه، خرابکاری می کردم عروسکو خراب کن و چیز میز گم کن و وسیله بشکون اینشکلی
آخر هفته ها گریه می کردم بریم پارک بریم بازار بعد بیرون می رفتیم حوصله ام سر می رفت تو خیابون اذیت می کردم
خواهرم اومد مامانم سرگرم اون شد خودم درگیر درس و مدرسه شدم تاااا دانشگاه شاگرد اول بودم به غذا افتادم قد کشیدم سال تا سال مریض نمی شدم خواهرمم بچه آرومی بود دوسش داشتم از بودنش راضی بودم خلاصه همه چی انگار درست شد خوب شد