*تو خونه ي علي هر كي يه گوشه اي زانو بغل گرفته، صداي ضجه ها و ناله ها بلندِ: واي مادرم… :”أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوء” مادرم بِره ما بيچاره ميشيم، خدايا! به غربتِ بابام رحم كن… اما يكي يه جور ديگه حرف ميزنه…*
نشد تو كوچه دستشو بگيرم
شدتِ ضربه اش رو بگيرم
* شبِ آخرِ، وصيت هاش رو ميكنه: علي جانم! بگو بچه هام رو از خونه بيرون ببرن، دست زينب و اُم كلثوم رو فضه گرفته، بچه ها بريم بيرون، حسن و حسين از حجره رفتن بيرون، صدا زد: پسر عمو! بشين كار دارم باهات… علي نشست، سر رو گذاشت تو بغلِ علي، جانم خانوم! چي ميخواي بگي؟ يه چي گفت، بندِ دلِ علي پاره شد، يه نگاه به صورت علي كرد گفت: علي جان! ديگه دارم ميميرم، اما علي!… “یا اَبَالحَسَن! اِبْکِنِی وَ ابْکِ لِلْیَتَامَی وَ لَا تَنْسَ قَتِیلَ بِطَفِّ الْعِرَاق “…*