من یک ماه بعد ازدواج دومم دیسک کمر گرفتم... محدود شدم..کلی دوتا ودکتر وعمل فایده نکرد...و عمل بدترم کرد از همون موقع خانواده همسرم من و طرد کردن...اون اوایل از ترس طلاق دوم هرچی شوهرم میگفت گوش میدادم..من و به زور میبرد خونشون و پدر ومادرش جواب سلام من و نمیدادن..بخاطر بیماریم تحقیرم میکردند...
من دو تا سقط داشتم... بعد سقط دوم مادر شوهرم هرچی از دهنش درومد بهم گفت... ولی بعدش آزمایش دادیم و فهمیدیم مشکل از همسرم هس... بماند که چیا سرم آوردن...تا دیروز همسرم و شاید یکم دوست داشتم....من معلمم..همسرم یه برادر ناتنی 16 ساله داره که این و آدم حسابش نمیکنن و خیلی اذیتش میکنن..اسن بیچاره هم رفته تو غربت با این سنش کارگری...من چند بار دلم سوخت براش یکم پول فرستادم...بعدش فهمیدم برادر شوهرم رفته بعش زنک زده گفته که مریم (یعنی من )گفتم پولام و بده...
این بیچاره هم بهم زنگ زده بود ازم شماره کارت میخواست منم گفتم من همچینی حرفی نزدم و دروغ گفتن بهت ...
به شوهرم گفتم که چرا الکی از خودتون این حرف و زدین ...شوهرم عصبانی شد هرچی از دهنش درومد بهم گفت...و من شوکه شدم...
بعم گفت تو طلاق گرفته بودی دست خورده بودی من باهات کنار اومدم...برینم به اون پای چلاقت...یه جاروبرقی نمیتونی بکشی ...کلا تحقیرم کرد.... در صورتی که من از هر نظر ازشون سرم..خودم معلم فوق لیسانس پدر ومادرم فرهنگی...و کلی هم کمکش کرده بودم...
من تصمیم گرفتم که یه مدت پول جمع کنم یه جا دیگه خونه بخرم وبرم...و ب شوهرم گفتم فکر فقط هم خونه ایم... گاهی میاد محبت میکنه و معذرت خواهی میبینه من محلش نمیزارم گاهی میکه بلند شو برو خونه بابات...درصورتی که من هم تپ ساخت خونه کلی کمکش کردم و هزینه کردم...و به خاطر این نمیرم چون مادرم ناراحتی قلبی داره...
ولی میدونم این حرفا یادم نمیره